نتایج جستجو برای عبارت :

پس کی من دوباره میشود همان منِ لطیف؟

الکترسیته:  الكترسیته انرژی نهفته ای در طبیعت و وجود آن در بعضی از مواد موجود درجهان میباشد این نیرو به صورت های مختلف میباشد و دارای 2 قطب میباشد اما به صورت كلی میتوان الكترسیته را به دوبخش تقسیم كرد الكترسیته ساكن++این حالت از الكترسیته عنصری كه آن را بو جود می آورد دارای قطب مثبت+میشود مانند وسیله پلاستیكی كه بر اثر مالش دارای قطب مثبت میشود یا بدن انسان كه بر اثر برخورد با این گونه اشیاء درای قطب مثبت الكترسیته ساكن میشود فقط زمین تامین
خوب..من برگشتم ..امدم که شاید صداهای درون مغزم را خفه کنم تکه تکه به قلم بیاورم و حلقه حلقه زنجیر های اسارتم از خودم را بشکافم..اگر بتوانم البته...که بعید میدانم ...قبل تر ها که در دفتر می نوشتم همه ی نوشته هایم را میسوزاندم...آن هم با کبریت..میخواستم بوی گوگردش ریه هایم را بخراشد و چوب کبریت گر گرفته با تنها چشم اتشینش حرص و هراسش را با سوزاندن ناخن هایم بیرون بریزد....
آمده ام بگویم باز هم آن کار را تکرار کردم:/دوباره دوباره و دوباره...به خودم آمدم
چشمانت در یاد مانده 
همان چشمانی که خنده هایت را معنا میبخشید 
همان چشمانی که سال ها من را بیتاب تو گردانده
همان چشمانی که آرامش من را گرفته است  
همان چشمانی که آرزوی دیدنش را دارم 
همان چشمانی که با آن ها حرف دارم 
چرا حسرت دیدن دوباره ات به دلم مانده است 
دلم برای نگاهت تنگ شده است 
دگر تا کِی باید با خودم درد و دل کنم 
دانستنی؟
آیامیدانید؟ احتمال دارد درسال 6000میلادی علم به حدی پیشرفت كند كه خودرو ها دیگر استفاده نشوند و انسان توسط موج برروی زمین باسرعت بالا حركت كند!!!!!!!!!!
آیامیدانید؟ ترانزیستور قطعه ای الكترونیكی است كه توسط این قطعه انقلابی درجهان ایجادشد وباعث بوجود آمدن عصر اطلاعات وارتباطات شد.تمام وسایل الكترونیكی ارتباطی برای ایجاد ودریافت امواج ازاین قطعه استفاده میكنند.
آیامیدانید؟اگر از زمین فراتر وبسیار زیاد دور شویم  آسمان ها را به صورت
شاید برای خیلی ها 
رویاهای ما
خنده دار باشد...
اما همین که بافکرش هم عشق می کنم
برایم کافی ست....
همین که به یقین برسم" الاعمالُ بالنیّات"
خودش یک دنیا رسیدنه....
مثل همان که; سالهادرخیالِ خود
باکوله باری از عشق
پیاده عازمت می شدم
و آخر هم شدم!!!!.
وحالا دوباره همان خیالات با
بارهای دوچندان به سرم می زند...
چقدر سنگین تر قدم برمی دارم این بار
چقدر سخت تر و شیرین تر است سفرِعشق!!!!.
نمی دانم به یادِ محمدابراهیم
یا حتی همان حبیب که بارها برایت جان داد
اما
سلام.
خسته نباشید دوباره!!!
منم برگشتم دوباره!!!
هنوزم منتظرم دوباره!!!
دوباره،دوباره،دوباره!!!
خب امتحانا هم تمام شد و تابستون تقریبا آزاده و فعالیت دارم.(اما بازم به همون شرط همیشگی:بازدید از وب،ارسال نظر و...)
اخرین مطلبم برای بهمن بود که یه نظر سنجی گذاشتته بودم و تا الان فقط نه تا نظر داده شد.
برای همین اعصابم خیلی خورد بود و دوباره بلاگ رو ول کردم.
اما الان دوباره برگشتم و تا چند روز آینده هم یه نظر سنجی می ذارم و ایشالا یه هدیه ای هم در نظر می
صبح خواب می دیدم بیمارستانیم و شما باید دوباره عمل کنی. مثل همان روزها شاد و سرحال بودی. با هم می خندیدم. زن دایی خواست که ازمان عکس بگیرد. بغلم کردی و سرمان را به هم چسباندیم و خندیدیم.. بیدار که شدم هنوز شیرینی همان یک لحظه را با خودم داشتم. تمام روز چشم هایم پر از آب شد و خالی شد و دوباره... 
مثلا وقتی وسط کلاس قرآن، قرآن شما را برداشته بودم و خطت را روی آن دیدم که مثل همیشه حاشیه نویسی کرده بودی.. یادت می آید؟ می گفتی کتاب برای خواندن و یاد گرفتن
قایقت شکست ؟ پارویت را آب برد ؟ تورَت پاره شد ؟صیدت دوباره به دریا برگشت..؟غمت نباشد چون خدا با ماست !هیچ وقت نگو ؛ از ماست که برماست !بگو خدا با ماست.اگر قایقت شکست، باشد! دلت نشکند! دلی را نشکنی.اگر پارویت را آب برد، باشد ! آبرویت را آب نبَرَد! آبرویی نبری.اگر صیدت از دستت رفت، باشد! امیدت از دست نرود ! امید کسی را ناامید نکنی.امروز اگر تمام سرمایه ات از دستت رفت، دستانت را که داری!خدایت را شکر کن. دوباره شکر کن !اگر چیزی به دست نداریم دست که داریم
صبح خواب می دیدم بیمارستانیم و شما باید دوباره عمل کنی. مثل همان روزها شاد و سرحال بودی. با هم می خندیدیم. زن دایی خواست که ازمان عکس بگیرد. بغلم کردی و سرمان را به هم چسباندیم و باز خندیدیم.. بیدار که شدم هنوز شیرینی همان یک لحظه را با خودم داشتم. تمام روز چشم هایم پر از آب شد و خالی شد و دوباره... 
مثلا وقتی وسط کلاس قرآن، قرآن شما را برداشته بودم و خطت را روی آن دیدم که مثل همیشه حاشیه نویسی کرده بودی.. یادت می آید؟ می گفتی این کتاب برای خواندن و ی
میخندید.کنار جسم غرق در خون او دراز کشیده بود و میخندیدبه دست های لرزونش نگاه کردباید نگاه میکرد.ذهنش متلاشی شده بود و جوابی نداشتاین همان دیوانگی بود!؟هنوز نفس میکشیدقفسه سینه اش تکان میخوردناله میکردخندید!چاقو را برداشت و دوباره درسینه اش فرو کرددوباره و دوباره و دوباره.گریه کرد.گریه کرد و ضجه زدنگاه کرد اما نباید میکردچشماش بازه اما باید ببندتشونچاقو رو داخل چشماش فرو کرد.کور شد.دیگه چشم های سبزش پیدا نبودندهمش خون بوداز رنگ قرمز متنف
مغزم درحال ترکیدن است. از دیروز در ذهنم دارم با شخصی صحبت می‌کنم. هی صحبت می‌کنم، هی صحبت می‌کنم و صحبت‌هایم تمامی ندارند. دیشب خوابم نبرد، چون با او حرف می‌زدم. صبح که بیدار شدم، هر لحظه جملاتی در ذهنم ساخته می‌شد. یک مکالمه‌ی ذهنی را می‌نوشتم، حس می‌کردم، یک مکالمه را زندگی می‌کردم و دوباره از اول. دوباره با کسی در ذهنم حرف می‌زدم. حرف‌هایی که مدت‌ها بود پوسیده بودند. حرف‌هایی که حالا فقط در یک روز خاص می‌توانستم تخلیه‌شان کنم. و در
همه ی حال خوب من برای سال جدید در همان یک روز خلاصه شد 
در همان یک فروردین هزار و سیصد نودونه 
من از دوم فروردین تا به امروز در یک گیجی وحشتناک به سر میبرم 
انگار وارد دنیای عجیب غریبی شده ام که نمیفهممش 
 در آن دنیای عجیب و غریب گیر افتاده ام 
من در آن دنیای عجیب مدام سرگیجه دارم 
دنیا دور سرم میچرخد 
مدام نفس نفس میزنم 
ضربان قلبم آنقدر زیاد است که هر لحظه احساس میکنم قلبم کنده میشود
میفتد جلوی‌پایم 
دو قدم که برمیدارم انگار یه کوه بزرگ جا
گذرگاه
دنیا را ساده باید دید
عشق را رهگذر باید دانست
و خزان را باید نفرین جغدی شوم خواند
در آن شب بارانی
آتشی چنان بر پا شد
که باران را ربود
و مرا سوخت که سوخت. 
****
و کنون؛
خاکسترم را بر باد می دهند. 
مگذارید، مگذارید!
دل سوخته ام اما روشن تر است!
مثل آن دانه ی برف
مثل آن سراج زرد
مثل نوری در خزان
چه توانیم کرد؟ 
چه توانیم گفت؟ 
هیچ...هیچ...بیهوده.‌‌‌..بیهوده..‌.
****
دوباره آن حسِ دلگیر گل کرده است. 
دوباره چنگ بر حلقم می زند. 
دوباره آن حس..‌.
دوباره
شهریور ۹۷
کنار خیابان کوالالامپور نشسته بودم و سرم را به درخت آرش تکیه داده بودم.
کلمات حافظ با صدای او، روحم را آرام می‌کرد.
فال دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم، همان حرفی بود که می‌خواستم بفهمد.
آن روز بعد از چندماه دوباره توانستم اشک بریزم و سرپا شوم.
توانستم قید همه چیز را بزنم و از نو شروع کنم.
 
امشب مرداد ۹۸، به انواع قرص‌ها پناه بردم تا این درد آرام شود و بی‌فایده است امشب در جستجوی شهریور ۹۷ هستم، در جستجوی همان احساس امن، همان
به نام خدای بچگی هامان
... یادش یخیر... بچه تر بودیم، چه ایامی داشتیمیادت هست؟ ... مینشستیم یکی دو ساعت با گل و لای، خانه ای میساختیم بعد به یکباره به کل خانه لگدی میزدیم، خرابش میکردیم و میخندیدیم... بزرگتر ها با خودشان میگفتند این بچه ها چه نفهمند! یک ساعت خانه درست میکنند بعد یکدفعه خرابش میکنند...نمیدانستند ما خردمندترین انسان های روی زمینیم، ما به دنیای کثیف و پست بزرگتر ها میخندیدیم، ما میخندیدیم که چگونه حرمت یکدیگر را به خاطر تکه ای اجر م
به نام خدای بچگی هامان
 
... یادش یخیر... بچه تر بودیم، چه ایامی داشتیمیادت هست؟ ... مینشستیم یکی دو ساعت با گل و لای، خانه ای میساختیم بعد به یکباره به کل خانه لگدی میزدیم، خرابش میکردیم و میخندیدیم... بزرگتر ها با خودشان میگفتند این بچه ها چه نفهمند! یک ساعت خانه درست میکنند بعد یکدفعه خرابش میکنند...نمیدانستند ما خردمندترین انسان های روی زمینیم، ما به دنیای کثیف و پست بزرگتر ها میخندیدیم، ما میخندیدیم که چگونه حرمت یکدیگر را به خاطر تکه ای اجر
کتاب صوتی زندگی خود را دوباره بیافرینید 
 
دانلود فایل
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
کتاب صوتی کامل زندگی خود را دوباره بیافرینید - فایل ساfilesa.ir › کتاب-صوتی-کامل-زندگی-خود-را-دوباره-بیاف۲ آذر ۱۳۹۸ - کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید به قلم جفری. ... همچنین دکتر یانگ در نوشتن کتاب «مقایسه اثر بخشی شناخت درمانی در مقایسه با داروهای ضد ...
دانلود کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید » کتابخانه ...pdf.tarikhema.org › ... › دانلود کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید۲۵
به جهنم که نیستی! مگر مغول ها یک قرن ِ تمام حمله نکردند؟ مگر نگذشت!؟ نبودن ِ تو هم می گذرد! به هیچ کجای جهان هم بر نمی خورد؛ فقط یک تکه از دل ِ من کنده می شود و از دست می رود! فدای سرت، مگر نه!؟ به جهنم که نیستی، کافه گودو هست، فرانسه با شیر، تابلوهای ساموئل بکت، ماشین تحریر شکسته و خرابِ آن گوشه هستند؛ می شود بنشینم پشت یکی از میزها و شعری خط خطی کنم بر کاغذی! به جهنم که هرگز این نوشته را نمی خوانی! ژوزف تورناتوره و جیم جارموش اصلا همه ی فیلم هایشان
19مرداد 98ساعت18:16- اصفهان- ابتدای خیابان آمادگاه-روبروی هتل عباسی- کافه کندوحرف زدیم و نشستیم و کیک خوردیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. از همه چیز و همه جا و نگرانی های کوچولو کوچولوی هر دومان از آنچه که پیش روی مان است. راه رفتیم و رفتیم و رفتیم دوباره باز گشتیم به همان نقطه اول و گریه کردیم بعد خندیدیم در اخرین لحظات بغلش کردم و رفت احتمالا تا 5 سال آینده که دوباره بتوانم بغلش کنم.تمام شد. تمام آن دو روزی که از ناراحتی این 2 خداحافظی قلبم مچا
 
یه روز تصمیم می گیری که از فردا برای خودت هدف گذاری کنی و زندگی هدفمندی داشته باشی. شروع به تحقیق در مورد هدف گذاری می کنید و چند سایت اینترنتی و دو تا کتاب نحوه هدف گذاری هم در کنارش مطالعه می کنید. بسیار انرژی می گیرید و یک برگ سفید یا یک دفترچه برمی دارید و شروع به نوشتن اهداف خود می کنید. فردا زمانی که خورشید طلوع می کند شروع به انجام اهداف خود می کنید و سپس یکی یکی آن ها را تیک می زنید و ممکن است یکی دو تا هم نتوانید انجام بدهید. تا اینجا شما
دوباره و دوباره دعوا
دوباره بحث
چرا تمومی نداره؟؟؟؟
واقعا مشکل از کدوممونه؟؟؟
من که راستشو گفتم نباید اونطوری میکرد
خیلی راحت میتونستم ازش پنهون کنمو نگم و هیچ اتفاقی نیوفه!!
ولی منه احمق
منه بیشعور بی سیاست
دوباره بهش گفتم
حقم بود واقعا
ولی دیگه نمیرم منت کشی
به درک خسته شدم دیگه
یدونه روحیه میدی
ولی بعدش با 5تا کارت قرمز اخراجم میکنی
دوباره سیر میشم از دنیا
ولی نه
دیگه بسه
بسمه واقعا
امروز سیزده بدر بود
تا تونستم خوش گذروندم
تا تونستم رقص
 
سال نو می شود، زمین نفسی دوباره می کشد، برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها لبخند می زند
پرنده های خسته بر می گردند و در این رویش سبز دوباره... من... تو... ما... کجا ایستاده ایم
سهم ما چیست؟ نقش ما چیست؟ پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟
امیدوارم اگر سال پیش به آرزوهاتون نرسیدید 
امسال هر چی خواستید رو به دست بیارید
سال جدید مبارک...
همتونو از ته قلبم دوست دارم
از ته ته قلبم❤
نابینای توامبه خط بریل میخوانمتشهرزاد قصه گوی هزار و یکشب شبهای تنهایی مندوباره میسرایمتبه خط عبری نانوشتهتا دوباره دوستت بدارمو فاتح لبهای تابستانیت بشومتا مست در آغوشت ایستاده جان بدهمو به نام نامی توهزاران غزلبدون قافیه ناسروده بماندتا شهرآغوشتدوباره تا سحر برای من باز بماند
در طول این سال ها  وقتی مامان بعد از نبرد یک تنه با کار خانه کم می آورد و در رخت خواب می افتاد و ما هم گیج و سرگردان دنبال زودپز و هاون و ادویه و گوشت خورشتی و سبزی سوپ و آش و... می گشتیم و هر ثانیه دعا می کردیم مامان زودتر خوب شود تا از این اوضاع داغان و شلم شوربا نجات پیدا کنیم.دقیقا همان لحظه ها با هم تصمیم می گرفتیم که از این به بعد هر کدام گوشه ی کاری را بگیریم تا به آن اوضاع نیفتیم.دو سه روز اول خوب پیش می رفت و بعد دوباره و دوباره  از زیر کار در
 فرقِ روشنفکری امروز [نه فقط ایران، جهان] با روشنفکری دهه‌های قبل این است که روشنفکری امروز عمیقاً زنانه است. و به همین دلیل به موضوعات بی‌خطر می‌پردازد. موضوعاتی که هیچ شک و اختلاف نظری در آنها نیست: حقوقِ انسان، حقوق زن، حقوق همجنس‌گراها، حقوق آب و علف و گیاه...  همه‌ی این چیزها، در بسته‌بندی‌های خوشکل موشکل و ظریف به ما عرضه می‌شوند و ما آنها را مدام نشخوار می‌کنیم و بالا می‌آوریم و دوباره و دوباره...

حُلقوم ما دیگر آن حلقوم دوره‌ها
بعضی وقتا که همه تلاشت برای بهبود شرایط به هیچ تبدیل میشه :
یه نفس عمیق بکش و دوباره ادامه بده .
بعضی وقتا که زمین و زمان کفرتو بالا میاره و دیگه خون به مغزت نمیرسه :
یه نفس عمیق بکش و دوباره ادامه بده .
بعضی وقتا که فکر میکنی برای هر کاری خیلی دیر شده :
یه نفس عمیق بکش و دوباره ادامه بده .
هر از چند گاهی باید دورتر وایستیم ، یه نفس عمیق بکشیم ، یه نگاه به کارمون بندازیم و ببینیم کجاش درسته و کجاش غلط .
ما چیزی جز انتخابامون نیستیم ، اگه از امروزمون د
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نمیشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمی رسد این بهار بعد از تو
چرا نمیرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که میروم به نیستی و بی خیال خودم
از ۲۵ یا ۲۶ بهمن که از خونه زدم بیرون و عازم خدمت اجباری سربازی شدم دیروز بعد از دو ماه دوباره پام به خونه باز شد و با اجازتون ایام عید رو تو زندان جزیره به سر بردم و این پست هم برای اینکه فروردین ماه بدون یادداشت نمونه نوشتم تا ببینم کی دوباره وقت بشه و از تجربیات خدمت اجباری بنویسم...
فعلا، شاد باشید
باید دوباره به خلق‌کردن برخیزم. باید دوباره راهی که در پیش رویم نیست را بسازم. ذرّه ذرّه با خون جان خویش و خشت خشت با استخوان خویش آنچه در پیش رویم نیست را بسازم، و آن قلعه‌ها برآورم و آن عمارتها بنا کنم.
باید دوباره خدایی کنم. باید دوباره ضعف، سستی، کبر، منم‌منم، قیاس، ستیز، کوچکی، کودکی و حماقت، همه را به پای عشق قربانی کنم. باید دوباره این اژدهای هزار سر را امشب، سرهاش تک به تک فرو اندازم و یک به یک در هر رگ و ریشه‌ی خدا تا سحر برخیزم.
امشب
شما از چهار راه ولیعصر تا میدان انقلاب را برای یافتن یک ابزار کالیگرافی پیاده گز نکرده اید و همان راه را برای ادامه ی جستجو پیاده برنگشته اید و وقتی پیدا نکرده اید در اینترنت به جستجو نپرداخته اید و بعدش متوجه نشده اید که همان بسته هایی که نشانت می داده اند زیر برچسب توضیحات، دقیقا زیر برچسب چیزی بوده که دنبالش بوده اید. شما قیمت های مختلف آن ابزار را ندیده اید و نمیدانید که ندانستن این که کدام مغازه قیمتش پایین تر بود تا مستقیم بروید همان م
من [ فرهادم ]!دوباره آمده از دشت های دور،از کوه های سخت،از شهید شیرین،از نسل شور بخت... [ دستهایم ] میراث خور تاولهای آفتاب خورده،وامدار تیشه،پرچمدار عشق... من [ فرهادم ]!از انحنای پیچ جاده های زمان آمدم،آنجا که عشق کمر جاده را هم خم کرد... اما [ شیرین ]!دوباره طاقت شنیدن ضجه های مرا نداشت،نخواست دوباره بیاید!و من [ فرهاد بی شیرینم ]!شاید بمانم شاید بمیرم شاید...
    یومونچه معمولا عادت ندارد به وسایل خانه دست بزند. بیشتر از همه سرش به کار خودش است. فقط این وسط گیر داده به یکی از کابینت ها [فقط هم همان یکی] و هر بار می آید خانه می رود سر وقت همان یکی و هی باز و بسته اش می کند و گاهی قاشقی چیزی از آن تو برمی دارد. اما دیشب که شاخدار حوصله ی حادثه آفرینی دوباره نداشت، وقتی دید یومونچه هی می رود سمت کابینت مورد علاقه اش، پرسید: "یه چیز پرز پرزی و پشمالو ندارین؟ ازش میترسه"
سپس سفره پاک کن قرمز پشمالویی که تقدیم
دلت به رحم نمی آید زمین ؟ سرد است هوا ...
هنوز قلب ِ زخمی کودکان کرمانشاهی التیام نیافته است ...
هنوز خیلی هایشان ازترس مدام از خواب می پرند ... از خواب می پرند ... از خواب می پرند ...
دلت به رحم نمی آید ؟ 
باران می بارد...
شادی عید و باران را زهر نکن به کاممان ...
ما خیلی خسته تر از آنیم که تو فکر می کنی ...
دلت تا همیشه آرام زمین ..
+
امشب، شب ِمیلاد پیامبر رحمت ، باران بارید ...
درست همان لحظه ای که زیر باران تند ِ حرم حضرت عبدالعظیم ایستاده بودم و دعا می کر
آدم به بعضی چیزها عادت می کند. مثلِ من به نوشتن. اینطوری می شود که اگر ننویسم سرریز می شوم با کلماتی که خودم هم نمیدانم از کجای وجودم بیرون می آیند. شاید اگر بی هیچ ملاحظه ی خاصی اینجا و برای "شما" بنویسم راحت تر باشم. هم من و هم خیلی های دیگر.
زندگی از یک جایی به بعد سخت می شود. کلا زندگی را که ولش کنی سخت می شود. آدم وقتی خودش را شل بگیرد، وقتی نخواهد از هیچ خط و ربط و کلاس و استادی پیروی کند و وقتی بخواهد دین و آیینِ خودش را پی بگیرد، سخت می شود چون
کتاب صوتی زندگی خود را دوباره بیافرینید 
 
دانلود فایل
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
کتاب صوتی زندگی خود را دوباره بیافرینید اثر جفری یانگ ...hasrace22.4kia.ir › info › کتاب-صوتی-زندگی-خود-را-دوباره-بیافری...۳۰ شهریور ۱۳۹۸ - زندگی خود را دوباره بیافرینید اثر جفری یانگ و ژانت کلوسکو / دانلود رایگان کتاب صوتی زندگی خود را دوباره بیافرینید اثر جفری یانگ و ژانت ...
کتاب صوتی زندگی خود را دوباره بیافرینید اثر جفری یانگ ...download-book-ketab2.blog.ir › کتاب-صوتی-زندگی-خود-را-دوبا
شاید نوشته ای نجوشید. شاید فکر خوبی جرقه نزد. ممکن است اصلا فکر نکرده باشم. (قال نویسنده: امان از مجازی) شاید هم هی تکرار می کنم. من هنوز همانم. همان که بیهوده نوشت و آشی می پخت که سبزیش را می سوخت. و همان که هی تکرار می کرد. هشتاد و پنج بار نوشت این جمله را. چون خاری در چشم. هر قدر روزهایم حاصل فشردن F5 بر روز قبل باشد، همان می شود که سی و شش به علاوه ی یک نوشته سابقم -گر چه در ظاهر تفاوت- اما حقیقتا یک چیز اند. من مجازی ام. بسیاری از ما سازنده ی یک جامعه
 
 
از همان روز اول که رفتی فهمیدیم اینهمه سالی که بغض میکردی و آرزوی شهادت داشتی،
خدا استجابتی در خور و لایق دعایت کنار گذاشته بوددردانه رهبر! نورچشم ملت ! سلام برتوخوش آمدی در قلب هایمانتک تک این جماعت،سطر به سطره دفتر عشقی هستند که لبیک یا حسین اش، از قلم شهادتین تو رنگ دوباره گرفتههمه باهم آمده ایم که بگوییم مرد خوب سرزمینم پیامت راشنیدیم ؛ آری شهادت میدهیم وباور داریم این راه که تو رفتی همان راه اولیای خداست.
و همان ریسمان الهی که هر کس
 
 
از همان روز اول که رفتی فهمیدیم اینهمه سالی که بغض میکردی و آرزوی شهادت داشتی،
خدا استجابتی در خور و لایق دعایت کنار گذاشته بوددردانه ی رهبر! نورچشم ملت ! سلام برتوخوش آمدی در قلب هایمانتک تک این جماعت،سطر به سطره دفتر عشقی هستند که لبیک یا حسین اش، از قلم شهادتین تو رنگ دوباره گرفتههمه باهم آمده ایم که بگوییم مرد خوب سرزمینم پیامت راشنیدیم ؛ آری شهادت میدهیم وباور داریم این راه که تو رفتی همان راه اولیای خداست.
و همان ریسمان الهی که هر
قاصدک امروز هم آمد...اما مثل همیشه...
قاصدک هم از چشم در انتظار بودن من با خبر است...
قاصدک  میداند هر روز عصر ها همان عصر های دلگیر تا هنگام غروب خورشید کنار پنجره می ایستم در انتظار خبری از تو ...
قاصدک هم میداند که انتظار برای تو بیهوده است ...
قاصدک هم عادت کرده به نیامدن تو...
قاصدک هم از اینکه خبری از تو برای من ندارد شرمنده است...
.
.
.
این شبها زیر نور ماه می ایستم و تجسم میکنم دیدار دوباره مان را زیر نور همین ماه...زیر همین آسمان پر از ستاره...
چه زی
قاصدک امروز هم آمد...اما مثل همیشه...
قاصدک هم از چشم در انتظار بودن من با خبر است...
قاصدک  میداند هر روز عصر ها همان عصر های دلگیر تا هنگام غروب خورشید کنار پنجره می ایستم در انتظار خبری از تو ...
قاصدک هم میداند که انتظار برای تو بیهوده است ...
قاصدک هم عادت کرده به نیامدن تو...
قاصدک هم از اینکه خبری از تو برای من ندارد شرمنده است...
.
.
.
این شبها زیر نور ماه می ایستم و تجسم میکنم دیدار دوباره مان را زیر نور همین ماه...زیر همین آسمان پر از ستاره...
چه زی
نقد فیلم خورشید ساخته مجید مجیدی؛
پدوازده سال منتظر ماندیم برای بازگشت یکی از بهترین کارگردان‌های تاریخ سینمای ایران به همان سبک محبوبش که با فیلم‌هایی همچون «رنگ خدا»، «بچه‌های آسمان» و «آواز گنجشک‌ها» در خاطر عموم مردم جاودانه شده‌اند. در تمام این سال‌ها، خیلی‌ها از مجیدی قطع امید کرده بودند و بعید به نظر می‌رسید دوباره فیلمی، حتی شبیه آن آثار اصیل، روی پرده‌های نقره‌ای این کشور به نمایش درآید. او اما، حالا با اثر تازه‌اش که در ک
من خیلی وقت گذاشتم، خیلی فکر کردم، ولی همه‌اش بیهوده بود. روزها خیلی زود می‌گذشت، اصلا نمی‌فهمیدم چطور، ولی می‌رفت و تمام می‌شد. هیچ کاری نکردم که دردی را درمان کند، اگر کاری انجام می‌دادم از سر ناامیدی بود به خاطر دانستن اینکه این کار مرا رشد نمی‌دهد.
من بریدم و این کارها را، همهء کارها را کنار گذاشتم. شاید روزی مجبور شوم به خاطر به دست آوردن نان خشکی با اینها سر و کله بزنم، ولی اکنون من رها هستم. نمی‌دانم تا کی کاری انجام نخواهم داد ولی.
صبح 26 نوامبر با Lene Marlin.
امروز همه چیز بوی نروژ رو میده. دریا شبیه دریای شمال (Northern Sea) شده و انگار یه چیزی ته قلبم میگه که دوباره به اروپا برمیگردم.
کریسمس نزدیکه و من آرزو میکنم کاش میتونستم دوباره اونجا بودم و از تک تک لحظاتی که برام مقدس بودن، لذت میبردم.
روزی دوباره به آلمان و نروژ و اسکاتلند برمیگردم و به تمام اون آرامش و رویاهای کودکانه ام که دنبالش هستم میرسم. 
دوباره انتظار
مردنم
تولدی دوباره نیست
این سرآغاز اما
مرا خواهد کُشت.
عدالت را بیاور.
و قاضی شو.
با هزار بار مُردن 
من دوباره زنده ام!
****
اگر قرمز نبودم
صورتی می شدم. 
تا نگویند که از عشق و جنون
نیلی شد!
****
تکه های وجودم 
در زیر پای توست.
امروز ظرفی آورده ام
تا تکه های وجودم را جمع کنم. 
گام که برداری
در پسِ گام هایت
غباری بر می خیزد
آن غبار
غرور سوخته ی من است!
****
اگر بیایی
چشم هایت را برایت آذین خواهم بست. 
با اشک هایم 
شهر دلت را خواهم شُست. 
پلک ه
بچه دار ‌شدن داستان رمز‌آلودیست...زن را برای مدتی از جامعه جدا می اندازد و یک روز ناغافل او را به آغوش جامعه پرتاب می‌ کند بعد از هفته ‌ها خلسه و فراموشی، دوباره به جنب و جوش در می آییم و همان آدم قبلی می شویم..همان آدمیم..محکم تر، سرسخت تر و با حواسی جمع تر از قبل، اما نه لزوماً بهتر...چرا که دیگر تنها برای خودمان نمی جنگیم، بلکه برای کودکمان هم می جنگیم...
...همراز، هلن گرمیون...
.
.
پ.ن.١: از سال ٩٨ نپرس..
پ.ن.٢: خب معلوم است که مادر شده ام ؟ 
به نام آنکه به ما گفتن آموخت
نیامده بود که برای همیشه بماند
آمده بود تا فرصتی دوباره بدهد
آنقدر زود گذشت که ندانستیم تمام شدنش را
کاش دوباره بیاید و باز به یادمان بیاورد حال بینوایان را، روزگار فقرا را و حال گرسنگان را.
کاش باز هم بیاید....
دوباره شبو مینویسم به یاد تو تویی که دور گشته ای ز من دوباره چهار صبحخواب نمی رود به چشم خسته م قلم به دستنشسته ام کنج خاطرهطنین آن صدای عاشقانه ات نوازشی به گوش من می کند، عبور میکنم فرو می روم به عمق یک خیال خیال دیدن دوباره ی دویدنت خیال بارانفرار میکنمدور میشوم ازین جهان پر سراب پناه میبرم به قرص خواب یا که جرعه ای شراب فرار میکنم به آسمان آبی قلم مینویسم از دلم ولی نمانده طاقتم، نمیکشمباز افتادم از نفس می نویسد این قلم خودش نشسته
به خاطر میاورم که چقدر برادرم را دوست داشتم که بارها بدون اینکه صدای ماشینش را شنیده باشم دویده بودم جلوی در چون یکی درون من فریاد میزد برادرم پشت در ایستاده و وقتی در باز میکردم همسرش میپرسید ما که هنوز در نزدیم ؟چطور آمدی در باز کنی؟ و من میگفتم دلم گفت علی پشت در ایستاده...و همان دلی که انقدر آرام بود الان هزار پاره ست...پیر و چرک و خشن شده
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد به جویبار که در من جاری بود به ابرها که فکرهای طویلم بودند به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من از فصل های خشک گذر می کردند به دسته های کلاغان که عطر مزرعه های شبانه را برای من به هدیه می آوردند به مادرم که در آینه زندگی می کرد و شکل پیری من بود و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را از تخمه های سبز می انباشت سلامی دوباره خواهم داد می آیم می آیم می آیم با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاک با چشمهایم : تجربه های غلیظ ت
«کبریت زدم، تو برای این روشنی محدود گریستی»
همینه، تهش همینه، زورمون را می‌زنیم شاید بشه اصطکاک بین گوگرد سر چوب کبریت و جعبه کبریت به حد کافی برسه و بشه که یه روشنی کوچک تو دل تاریکی درست کنی، که بشه امیدت برای روشن و درخشان شدن همه جا اما نمیشه چوب کبریت تموم میشه و دوباره و دوباره و دوباره...
یه روزی یا نور همه جا را میگیره یا کبریت‌هات تموم میشه.
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی مسجد شد. در راه مسجد، مرد به زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمین خورد!او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را تبدیل کرد و راهی مسجد شد.در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاس
شکسته بال و پرم ، مرغِ بی نوای خَرَم
همیشه خانه همان ، راه زخم و کوله وَرَم
مریدِ بی تو نه پا و مرادِ بی تو... ، سَرَم
تفاله های عروضی ، تضادِ عاقل و دین
دوباره یک نفر از اوج می خورَد به زمین
 
غمِ نبودِ کسی که به یک عبارت«سرد»
و هرچه قبلِ تو من را ، دوباره بعدِ تو کرد
«نگرد که خودِ آنی» کلیشه ای پُرِ درد
و عادتی که در آن خون و... زن شدن شد این؟
دوباره یک نفر از اوج می خورَد به زمین
 
جهان و واحد و پاکی و خالصانه ، اِی عشق
توهّمی و کثیفیّ و با بهانه ، اِ
دیشب عرشیا ژله‌ی بازی‌ش را پیشم آورد تا با هم بازی کنیم، چیز جالبی بود، چیزی شبیه به همان خمیر آریا‌ی خودمان؛ کش می‌آمد، لِه می‌شد، از هم جدا می‌شد و دوباره به حالت خودش در می‌آمد، ناگهان عرشیا گفت داداش مهرداد ببین چه بوی خوبی دارد! بو کردم، راست می‌گفت، بوی خوبی می‌داد، بوی coco بوی خاطره . . . از آن وقت به بعد هی فکر کردم، هی بو کردم، هی محکم ژله را در مشتم فشار دادم و دوباره... 
امروز صبح قبل از اینکه در دفتر را باز کنم، یک اسپری خوشبو کنند
بسم الله الرحمن الرحیم
خزر هم رفت؟؟؟
هرگز!!!
یکی موجود پست و رذل و بی ناموس
​​​​​​وطن را شقه کرده؟؟؟
خزر را از سر ایران جدا کرده؟؟؟
غلط کرده!!!!
دروغ است 
نخواهم کرد باور
که این ننگی است بر میهن
به خون صد هزاران 
مردم غلطیده در خون آب،
#
من احمق
من بی اطلاع از سرنوشت 
قوم آفریدون
من ناخوانده تاریخ سقوط دولت سیروس
 
به پای سست عهدت 
پای بستم
تو با پستی به پایم پشت پا بستی
تو خائن بودی و پایم شکستی؟؟؟
من از تو خاک ایران را
 دوباره باز میگیرم
​​​
دم غروب، داشتم به خانه بر می گشتم که ناگهان کسی صدایم زد:- علیرضا!برگشتم سوی صدا، تعجب کردم. مسجد ثامن الائمه بود که با لبخندی، در آن سوی خیابان ایستاده بود و مرا صدا میزد. یعنی بروم پیشش؟ چقدر دلم برایش تنگ شده. مدتی است که الکی الکی درس را بهانه کرده ام و مسجد نرفته ام. چه می شود اگر فقط چند دقیقه بروم پیش مسجد و زود زود برگردم کنار درس ها؟ در این فکر ها بودم که عقل‌ با گستاخی به حرف آمد که: - بیخیال بابا! دلت خوش است! برگرد خانه درس هایت را بخوان
این دو شبه دارم همش خوابه گریه و زاری و مرگ‌ و میر می‌بینم:((
یعنی چی عاخه؟ دیشب خواب دیدم بابابزرگم دوباره فوت کرده و همه دارند گریه میکنن.
حسابی گیج بودم..دوباره قیافه‌ی عمه رو با اون حاله زار دیدم...
اما ایندفعه ما خونه‌ی باباحاجی اینا بودیم..
حس بدیع . دلم نمیخواد برای کسی اتفاقی بیوفته
شب قبل‌ترشم خوابه خوبی ندیدم.. انگار دوباره حاج قاسم شهید شده بود..
همه داشتند گریه میکردند.
دو-سه روز مونده به سال تحویل..
این خوابا منو می‌ترسونه.
عباس! تو با صورت بر زمین نیامدی؛ که فرزندان حیدر استوارتر از آن هستند که زمین بخورند. تو به نیت سجده بر خاک گرم کربلا فرود آمدی. دیگر هیچ صدایی از این ها تو را نمی آزرد. آن قدر بوی یاس مشام تو را سرشار کرده است که جان دوباره گرفته ای. تو فاطمه را ندیده ای عباس. ولی با این عطر دل انگیز و رایحه بهشتی هم بیگانه نیستی. آری، درست است. این همان است؛ همان عطری که هر صبح و شام خانه فرزندان فاطمه را پر می کرد. این همان رایحه حسن و حسین است. این همان عطر است؛ ع
زمان به عقب برگشته انگار. همان مکان، کنار همان اشخاص، در حال انجام دادن همان کار، لبخندهایی به گرمی گذشته... جای خیلی ها خالیست اما به یادشان هستیم. برایشان دعا می کنیم و خواسته هایشان را بازگو. جایشان خالی است اما یادشان فراموش نشده و نمی شود. اینجا دنیای آرامش است و تا دلتان بخواهد وقت دارید برای درد و دل کردن. اینجا همه اشک می ریزند و دیگر کسی متعجب نگاهتان نمی کند اگر گریه کنید. اینجا همه صمیمی اند در حالی که هیچکس اسم بغل دستی اش را نمی داند
زمان به عقب برگشته انگار. همان مکان، کنار همان اشخاص، در حال انجام دادن همان کار، لبخندهایی به گرمی گذشته... جای خیلی ها خالیست اما به یادشان هستیم. برایشان دعا می کنیم و خواسته هایشان را بازگو. جایشان خالی است اما یادشان فراموش نشده و نمی شود. اینجا دنیای آرامش است و تا دلتان بخواهد وقت دارید برای درد و دل کردن. اینجا همه اشک می ریزند و دیگر کسی متعجب نگاهتان نمی کند اگر گریه کنید. اینجا همه صمیمی اند در حالی که هیچکس اسم بغل دستی اش را نمی داند
بعد دو سال دوری از دانشگاه و محیطش دوباره برگشتم
دوباره همون کلاسا
همون صندلی ها
همون درسا
فقط ادما ستن که نیستن
انگار تو این دنیا فقط ادما هستن که عوض میشن
بعد دو سال دوره بهورزی دوباره برگشتم ادامه مهندسی صنایع دانشگاه پیام نور میانه
ورودی 92 رشته مهندسی صنایع
یکی از بهترین دوره های زندگیم دوران دانشگاه بود با دوستان و عزیزان
متزلزل قدم برمی دارمو هر حرکتش رو بو میکشمچطور تبدیل شدم به زنی که میترسه،که نکنه ردی از مهربانی خشونت بار معشوق مرده ش، تو این نوظهور باشهرد پاها رو که میبینم دوباره از خودم میپرسم چرا؟چرا من؟انگار که دوباره سی آبان ۹۷ شده باشه
بعد از ملکه این دومین فیلمی است که از محمدعلی باشه اهنگر میدیدم. دوباره مثل ملکه شگفت زده شدم. جنگ هیچ چیز صحیحی ندارد. تمام منطق و معقولیتی که میشناسیم در روندها و پروتکل های مربوط به هرچیز جنگ، فلج میشوند، کار نمی کنند. این همان نگاهی است که سالینجر نیز به جنگ داشت و حالا در این جغرافیا، اهنگر هم سعی در روایت همان نگاه دارد. 
حقیقت؟ کدام حقیقت؟ 
خاک؟ کدام خاک؟مصلحت؟ کدام مصلحت؟
گمنامی یک فیض است. پلاکت را دربیار، حقیقت را پیدا کن و چون سرو ز
نمیدونم چرا امروز این شکلی شدم ! 
از مسیر تخت به مسیر هال ، دوباره از مسیر هال به مسیر تختمم ! 
یه موجود بی حال و بی حوصله که حتی همت نمیکنه یه چای برای خودش دم کنه :/ 
باید منظم استخر رفتن هام رو دوباره شروع کنم...
اینجوری نمیشه...
چن سال میشه که
یکی کنارمه
بی بوسه و بغل
اون داد می‌کشه
من توی فکرتم
پشت اتاق عمل
دعای من شده
ای کاش دخترم
شبیه تو نشه
دردام بیشتره
از درد همسرم
که فکر بچشه
موهای مشکی و
چشمای قهوه ای
دلش رو می‌بره
اسمی که دوس داره
اسم توئه ولی
این زجر آوره

من اون مداد سفیدم که وقت نقاشیت
میون باقی رنگا غریب و بی کس شد
دوباره یاد تو افتادم و زمان برگشت
دوباره یاد تو افتادم و هوا پس شد

چن سال میگذره
از گریه های من
از ازدواج تو
از عشقی که یه روز
ارزون فروخته شد
تو
داشتم برای خودم چای دم میکردم ، یه دونه ی هل انداختم‌ داخلش...
عطرش زندگیم رو پر کرد...
نشستم پشت میز و به این فکر کردم که آدمی که سالهاست مینویسه ، نمیتونه هرگز ننویسه...
هوم ؟؟؟ 
من نویسنده نیستم...
یک روزمره نویسِ ساده ام...
گاهی هم یک دغدغه نویس...
من دوباره مینویسم :) 
داشتم برای خودم چای دم میکردم ، یه دونه ی هل انداختم‌ داخلش...
عطرش زندگیم رو پر کرد...
نشستم پشت میز و به این فکر کردم که آدمی که سالهاست مینویسه ، نمیتونه هرگز ننویسه...
هوم ؟؟؟ 
من نویسنده نیستم...
یک روزمره نویسِ ساده ام...
گاهی هم یک دغدغه نویس...
من دوباره مینویسم :) 
دیشب میان تمام حس و حال های مختلف ؛ وقتی که داشتم به تو فکر میکردم دیدم باید دوباره تو را رها کنم ، درست مثل کاری که چند سال قبل انجام دادم . نخ لباس کاموایی را از یک جایی بریدم و گره زدم که دیگر وسوسه ی کشیدن زیر و بم آن رج ها به سرم نزند . حتی آن لباس کاموایی را انداختم ته یکی از کمدهای تاریک اتاق که سراغش نروم . سه سال پیش که دوباره حرف از تو شد خودم را زدم به کوچه ی علی چپ . میدانی دیگر کجاست؟ مگرنه؟! داشتم میگفتم؛ خودم را از یاد بردم تو که دیگر هی
بعد از مدتها امروز مثل روزای خوبم کار کردم تا الان دوباره کلی از کتابمو خوندم و فقط حدود صد صفحه مونده حتی اگه امرپزم تموم نشه فردا حتما تمومش میکنم. کلی چیز دوباره یاد گرفتم اسپینوزا داره تموم میشه و میرم سراغ لایب نیتس. بقیه کارامم هست که هنوز سراغشون نرفتم از صبح همه تمرکزم روی کتاب بود. خلاصه که دوباره دارم عشق میکنم. 
بابابزرگم حالش بد شده هیچی نمیتونه بخوره مامان بیچاره دست تنها بردتش بیمارستان :( از بی وفایی بقیه نگم برات به هر حال درست
دوباره در فضای جدیدی هستم که شبیه گذشته است. این یعنی در دل یک‌ داستان قدیمی گم شده‌ام و خیالم آن بود که فصل، فصل جدیدی است. غافل از آنکه از دل هر بهار یک تابستان و در دل او پاییز و در دل دل او زمستان و از دل زمستان نه أن بهار، که بهاری نو سر میزند و تابستانی دیگر می‌زاید. اما برای ما پاییز یکی و‌ زمستان یکی و بهار همان بهار همیشگی است. جوانه‌ها از قبل از فرونشستن یخ و برف نطفه‌هایشان بسته شده و پیش از خودنمایی بهارانه باید  که سرما را تاب بیا
من هنوز آن گوشی قدیمی زرد رنگ ام را دارم.همان که برایم پر است از خاطرات جورواجورِ چند سال از زندگی ام.آهنگ های داخل آن،برایم بیش از هر چیز،حس و حال سال آخر مدرسه و سال اول دانشگاه را دارند.راستش هر بار که سراغ فهرست آهنگ های آن می روم و پخششان می کنم،خودم را در کوچه ی منتهی به دانشگاه می بینم.اغلب هوا بارانی ست.سرد است.حالم یک جور عجیبی ست.مثل آن وقت هاست که باید بعد از کلاس بروم سمت مترو و چند ایستگاه پایین تر پیاده شوم تا برسم به محفل ادبی نگار.
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
ادا
از سمت گیلان نه، ولی از شرق یا جنوب وقتی برمی‌گردیم مازندران، از اون نقطه‌ای که دوباره هوا مرطوب می‌شه، از اون قسمتایی که دوباره زمین، بدون دلیل سبزه و فرق و فاصلهٔ بین شهرها رو نمی‌شه تشخیص داد، دوباره انگار زنده می‌شم. عین ماهی‌ای که تو خشکی افتاده باشه و  برش گردونی به آب...
+ به نظرم فقط متولدای اردیبهشت حق دارن بگن: آدما دو دسته‌ان، یا اردیبهشتی‌ان، یا دوست داشتن اردیبهشتی باشن:)
+ الان مشخصه اردیبهشت شمال روم تاثیر گذاشته یا بیش‌تر
"تحریم شدن من به جرم دفاع از مردم دلاور ایران، برای من بزرگترین افتخار است".
ظر نزن منفعل! کدام دفاع؟ درست است که قرار نبود دعوت ترامپ برای رفتن به کاخ سفید را اجابت کنی و درست است که طرف مقابل هم قطعاً واکنش نشان می‌داد، ولی چرا واکنش او در این حد نبود که در صفحۀ شخصی تویترش چیز بنویسد؟ حاصل ۶ سال زن شدن برای آمریکایی‌های لانگ‌کاک این بود که همچنان بتوانند از همان ابزار همیشگی تحریم‌ها استفاده کنند؟ پس نیازی به فکر کردن ندارد که نرفتن به آن
همیشه این مسیر رو با پنج یا پنج و پونصد میرفتم امروز دیدم برام قیمت  زد شش تومن من که قبول نکردم گفتم دوباره درخواست میدم ایندفعه شد هفت تومن بازم زورم اومد گفتم نه بذار دوباره بزنم حداقل شش تومن خودش بشه شد نه تومن خیلی حالم گرفته شد گفتم اینقد میزنم تا همون شش تومن قبلی بشه اومد رو هشت و پونصد نیم ساعت توی گرما آب شدم هشت و پونصد یه ریالم پایین نیومد چندتا صلوات فرستادم دوباره زدم شد  هفت و پونصد با سر گرفتم. 
طبق چیزی که من دیدمطبق اون برداشتی که من تا اینجای زندگی داشتمجا انداختن یک چیز بد، یک راه خیلی جالب داره«تکرار»نمی‌دونم در مورد خوبی هم صدق می‌کنه یا نهیعنی اون چیز بد رو انجام میدی (تابو رو می شکنی) بعد وایمیستی مردم عکس العمل نشون بدن و خالی بشنترجیحا سعی میکنی براش یه توجیهی پیدا کنی و جواب سوالات و ابهام ها و عکس العمل ها رو بدیبعد دوباره تکرارش می‌کنیدوباره مثل دفعه اول عکس العمل میبینیدوباره مثل دفعه اول یک سری هاشو پاسخ میدیو دوبا
خیلی
وقته که تایپ نکردم.بشدت سرعتم اومده پایین.خیلی چیزا احتمالا یادم رفته
باشه.دارم سعی میکنم همه چیو برگردونم عقب.حال غریبی دارم.خیلی چیزا داره
برام تکرار میشه.خدا دست به تحولات عجیبی زده.انگار همه چی فرپو ریخته و
دوباره داره ساخته میشه.نمیدونم چرا همش فک میکنم دوباره بهم میرسیم و
ایندفه یه جور دیگه باهم شروع میکنیم.خودم میدونستم خیلی بهت وابسته
شدم.ولی مجبور شدم که .........
دلم میخواد دوباره برات پرحرفی
کنم.ولی وقتی یادم میفته شکلات تل
چرا تا وقتی وبلاگ هست موضوع نیست بعد همین که وبلاگ رو میبندی درست همون روز بهروز یاسمی مشتریت میشه ولی از طرفی خجالت میکشی بگی عاشق سروده هاشی و از طرفی یاد اوووووووووووووووون همه خاطره ای میفتی که با شعرااش داری. چرا زندگی انقدر بی مبالاته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 
 
آری آن سایه که شب، آفت جانم شده استآن الفبا که همه ورد زبانم شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه، تویی
عشق من آن شبح تار شبانگاه، تویی
 
 
مرا ز راه به در کرده بود چشمانت
بعد از یه گشت و گذارِ مختصر توی وبلاگ های بیان به این نتیجه رسیدم که ماشالا اینجا همه فرهیخته و نویسنده ن. شاید هیچوقت جایی برای یه بلاگفا نویسِ لااوبالی مثل من نباشه و هیچوقت دیده نشه. ولی خب انصافا دیگه دنبال دیده شدن نیستم :) نیاز به شروعِ دوباره ای داشتم و این اثاث کشی هم یه تغییر بود برای شروعِ دوباره م. خلاصه که از پنج سال بلاگفا نویسی خدافظی و به یک شروعِ دوباره سلام :)
تصمیم گرفتم بعد از ۵ سال دوباره شروع کنم به نوشتن با این تفاوت که قبلا در بلاگفا و الان در بیان...اما انگار نوشتن از یادم رفته،دیگه نمیتونم مثل قدیما خوب بنویسم،فقط میتونم بنویسم که حداقل آروم بشم،مغزم بایگانی بشه،باید بنویسم تا حالم یکم بهتر بشه،آخه من  آدم نوشتن بودم با وبلاگ نویسی خو گرفته بودم،حتی خودمم باورم نمیشه چطور۵سال تونستم فاصله بگیرم...دوباره من و وبلاگ نویسی و سه نقطه هایی که معنیشون کلی حرف نگفته است...
فکرش را بکن ...یک بار دیگر ....فقط "یک" بار دیگر بتوانم گوشه ی بین الحرمین در آغوشت آرام بگیرم .....من طمع نمی کنم ...حرف قبه و شش گوشه و حرم را نمی زنم ....من همان گوشه ترین گوشه ی بین الحرمین را میخواهم که برای من امن ترین جای دنیاست . . . کنار همان قفسه ی دعا که خواب تمامش را گرفته بود ....اگر هم شد ،اگر اگر اگر که شد ؛؛؛برای ثانیه ای نفس کشیدن گوشه ی حیاط نجف ...و من دیگر به از این جا به بعدش فکر نمیکنم...میترسم به فکرم اجازه ی رویا پردازی بدهم !میترسم خو
به تو رسیده ام در تقدیریکهاز گذشته ای آمده بود..از قلبیکه میخواست بتپد..اماباید میماندبایددر آن کُماقلبش را سر به نیست میبُرد....شُوکی میخواستتا دوباره بتبد..برای همین اگر تقدیر این تپیدن نبود..هیچ گذشته ایقلبم را به کُما نمی بُرد..و من از حسرتیآمده امکه آرزو بود..از همان روزی آمدم که بهشت در حسرت انسانیتبود..انسان ولی نبود..ولی اکنون انسان هست باز هم..دیگر حسرتی نیست..و دوباره انسانیت دستِ فرشته ها را میبوسد!،انسانیت است آرزو....خُداوند تقدیری
 
استعفای شهردار تهران و انتصاب دوباره او از سوی امام به همان سمت
در تمام کشور مردم به اعتصاب عمومی دست زده‌اند. کارکنان ادارات و وزارتخانه‌های مختلف، وزیران و مدیران دولت را به محل کار خود راه نمی‌دهند. جواد شهرستانی، شهردار وقت تهران، به دیدار امام می‌رود و استعفانامه‌اش را به ایشان تسلیم می‌کند و البته دوباره از سوی امام شهردار می‌شود. بختیار از انتشار این خبر و احتمال این‌که سرمشق دیگر زیر دستانش قرار گیرد به شدت می‌ترسد و طی یک م
هایبرنت (Hibernate) یا خواب زمستانی یکی از انواع حالت‌های خاموش کردن سیستم است که اجازه حفظ پرونده‌ها، برنامه‌ها و داده‌هایی که بر روی حافظه RAM قرار دارد را پس از خاموش کردن سیستم، به کاربر می‌دهد.
هایبرنت (Hibernate) چیست؟هایبرنت (Hibernation)، خواب زمستانی یا Suspend to disk (تعلیق بر روی دیسک) یکی از انواع حالت‌های خاموش کردن سیستم است که عملکرد آن بسیار شبیه به حالت Sleep می‌باشد. در حالت هایبرنت، تمامی پرونده‌ها و برنامه‌های باز شده‌ای که قبل از خاموش کرد
دو سالی است که در ماه مبارک رمضان ارتباطم را با وبلاگ و اینترنت قطع می‌کنم؛ سال اول که این‌کار را کردم بدون هیچ اعلانی در وبلاگم به مدت یک ماه نبودم ولی سال قبل پستی نوشتم که تا حدودی دلیل این‌کار را در آن پست گفتم. تجربه‌ای خوبی بود و تصمیم دارم آن را امسال هم عملی کنم.در این روز‌ها که نیستم پیشنهادم پیوند‌های روزانه است به خصوص که قسمت آرشیو آن هم راه افتاده است. و همچنین در پست سال قبل دو کتاب هم پیشنهاد داده بودم که دوباره همان دو کتاب ر
گاهی میخواهیم حرف دلمان را بزنیمولی گاهی واقعا نمیشودهی میگویم هی میگویمهی نمیشنود هی نمیشنودگاهی فکر میکنم همه ی حرفهایم را زده امدر متنی طولانیبعد ولی هیچ چیز تغییر نکردهتعجب میکنممن که حرفهایم را گفتم پس چطور نمیفهمد نمیشنود... اصلا بی تاثیر استخودم هم نوشته هایم را میخوانم هیچ چیز جا نیفتاده ولی خودم هم که میخوانم بعد مدتها که دوباره میخواهم بخوانم بعضی جاهایش را نمیتوانم بخوانم اما میدانم در همان لحظه که آن حرف را زدم میتوانستم بخو
شاید دوباره همان حماقت های اوایل کارشناسی را تکرار کردم. احتمالا یک نوع حماقت ذاتی که اگر کنترلش نکنم دایم گند به بار می‌آورد. در اوایل کارشناسی به این صورت عمل می‌کرد که همه را مثل دوست واقعی و خویشاوند حقیقی می‌دیدم. البته نباید همه تقصیر ها را هم گردن خودم بیاندازم. بدون شک مدرسه و سیاست های دبیرستان در رخدادهای دوران کارشناسی موثر بود. این که به ما نگفتند بعد از این که از مدرسه بیرون رفتی، گرگ ها در لباس گوسفند کمین کرده اند. همه جا هستن
در طول این یه هفته به طور کلی فراموش کرده بودم که این‌جا هم می‌شه نوشت!
چقدر عجیب و آزار دهنده. ترجیح می‌دادم الانم می‌تونستم تو کانال بنویسم ولی شاید این قطعی موقت اینترنت،( امیدوارم موقت باشه) بهانه ای شد که وبلاگ دوباره فعال بشه. 
سلام ماه قشنگم! :)
از روز دوازدهم برایت مینویسم، با تمام عشق! با تمام وجود!
حال همه مان خوب است،هر وقت حس کنم که حالم بد است، به رابطه ام با خدا نگاه میکنم و خدای درونم را میگذارم سر جایش، درست همان جا که باید باشد، آنوقت آرام میگیرم، شاد میشوم، خوب میشوم و دوباره نیرو میگیرم :) مرسی خدایا بخاطر این ماه قشنگ! 
متن ترانه مهدی محمد زاده به نام سیم آخر

 
ده لعنتی , یه چندتا خط حرف دارم باتوبگو چی کم گذاشتم واسه توک رفتیچشاتو رو همه چی بستیب چی میگن مگه پستید راستیبااونی ک الان تو هستیبگو چ عهدو پیمونی تو بستیطفلی نمیدونه چقدر تو پستیکاری کردی میترسمدیگه از عاشق شدندیگه از رسوا شدندیگه از دلواپسیدحقم نبوددوباره تنها شدندوباره بی کس شدندوباره این خستگیبیاببین دلم دوباره زد ب سیم آخرپیت میگرده توی این شهرشبای پاییزباچشم خیس ب زیر بارونمیرم توی همون
و تو چه میدانی که در برابرت چه اتفاق هایی رخ خواهد داد!
دیشب خنده و کیک 'ز'... و امشب اشک و گریه هایش
روزی افسردگی مهاجرت... و سال ها بعد آرامش یافتنم در همانجا و خو گرفتنم با آنجا(مهاجرت با خانواده ام) 
روزی شهری که ورود به آنجا برایم طعمی تلخ دارد... و مدت ها بعد همان شهر که می شود سودای سرم(مهاجرت تحصیلیم) 
روزی زندگی بی غم و در آسایش در وطنم... و سال های عادت نکردنم به دوری از وطن و دوباره الان، من، که هنوز هم تشنه خاک وطنم (مهاجرتی در نوجوانیم) 
روز
چه انبوهی در اطرافت ساخته اند. از همه رقم آمده اند به استقبالت: پیر و جوان و زن و مرد. هرکدام یک گوشی به دست دارند و به خیالشان، تو را در خویش غرق کرده اند! اما در حقیقت، خود در تو غرق شده اند، در لبخند دل ربایت. و چه ساده ای تو که بی هیچ واسطه و هیچ رمز عبوری، در اختیار مردمت هستی. پاره ای از تن شان شده ای. شاید هم آنها پاره ای از تن تو. از آن سوی، بچه ها با اوج سادگی خویش تو را می خوانند: سردار!نه حاج قاسم صدایت میزنند، نه آقای سلیمانی و نه عموجان. سرد
*وَ أنْ لَیسَ لِلانسانِ إنسانِ إِلّا ما سَعَى. سوره نجم/۳۹
+در توابع  ریاضی اکسترمم‌های نسبی نقاطی از تابع‌اند که رفتار تابع در آنها از لحاظ صعودی و نزولی بودن تغییر می‌کند.
++ هر نقطه اکسترمم، یک نقطه بحرانی است اما عکس آن صادق نیست. نقطه‌ی بحرانی مشتق صفر است (همان توقف) اما تغییر رفتار قبل و بعدش نداریم. همواره صعودی یا نزولی

فکر می‌کنم همه‌ی آدم‌ها یک نقطه‌ی عطف در زندگی‌شان دارند. گاهی هم چند تا. به زبان ریاضی‌اش می‌شود نقطه اکسترمم
امروز اتفاقی اپیزودی را از فرط بی حوصلگی پلی کرده بودم کنار دستم که حرف بزند و من تست بزنم.سکوت بدی بود خب.حامد صرافی زاده حرف هاش که تمام شد آهنگ رقص بهاری را پخش کرد.من یک لحظه سرم را بلند کردم به طرف بلکا های سقف.یادم افتاد که این آهنگ را در ساندکلاود سنجاق زده بودم که یک روزی در بهار بروم سراغش.غم عجیبی دلم را فشرد.وحشتناک ترین اتفاق زندگیم را دارم میگذرانم.نمیدانم تبعات خوردن روزانه این کوفت ها چه روزی قرار است حالم را بگیرد.هیچ چیز نمیفه
دوباره درست همینجا ک حس میکردم کاملا تموم شدی برام،
دستم دوباره لغزید روی پروفایلت!
و دلم دوباره لرزید....
چرا هربار یه نکته جدید کشف میکنم؟
الان ک کاملا نا امیدم از داشتنت
این چ کار مسخره ایه ک با زندگیم دارم میکنم؟؟
چرا با دستای خودم دارم نابود میکنم آیندمو؟
تو خوب.تو دوست داشتنی.تو برای من معیار تموم!
وقتی نمیشه ینی نمیشه!!!
چرا انقدر دیوونه بازی میکنم؟!
ا اخه شمارتم اینهمه وقته پاک کردم!
چرا تو سرچ تلگرامم میاد اسمت
چرا اراده ندارم
چرا بازم
روزی که فکر کردی یکی رو از ته دل دوست داری ولش نکن... ممکنه دوباره تکرار نشه... آدم وقتی تو سن‌ و سال توئه فکر می‌کنه همیشه براش پیش می‌یاد... باید ده پونزده‌ سال بگذره که بفهمی همون یه بار بوده... که حالِت با چیز دیگه‌ای خوب نمی‌شه... عشــــق یعنی حالِت خــــوب باشه...
سَخت دلگیرم ازین دوباره مُردَن!پس از آنکه چشمهایم تو را دید خواستم زنده بمانمزنده شدماما حال دوباره مرگی برایم قلمداد میشوددر درونِ رگهایمدر سینه ام که از هوا خالی میشوددر نفس تنگی ای درمان شده که دوباره برگشته است..دلگیر تر از من مگر میشود؟چه کسی این مُردَن را دوام خواهد آورد؟که پس از بازکردن چشمهایمپس از دیدنت..چشمانم را دوباره ببندم و بگویم....این یک کابوسِ شیرین بود!
در این دلتنگیِ عجیب که به مُردن سرایت میکند!،
حال پرسیدنت کارِ دشواریس
+چرا دیگه این بلاگ لنتی آمارو وا نمیکنه؟
+بچه ها تبریک بگین دارم ازش میکشم بیرونبرا همون رفتم دوباره آدرس نوشتم
+و اینکه یکی خیلی وقته اومده مشهد بنظرم هنوزم هس ولی اصن نمیخاد با من ارتباط برقرار کنه! آخه چرا؟
من واقعا هیچوخ نمیفهمم و نفهمیدم چرا!
خاک توسرت خر خب دلم برات تنگ شده‍♀️
ماه محرم شال عزا  به  سر  ز  عزای  محرم  استخون گریه گر کنی به نظر باز هم کم استتنها  نه جن و انس در این غُصه  سوگوار در عرش بانگ نوحه از این حجم ماتم است هر سال  با شکوه تر از سال های  پیش افراشته به لطف خدا  قد  پرچم  است آری !  حسین از  من  و  او  پاره  تنم گلواژه از رسول همان ختم اعظم است باید دوباره رخت عزا  را به تن  نمود "باز این چه شورش است که در خلق عالم است "هفتاد و دو ستاره  به روی زمین نشست در خیمه العطش به فراسوی  شبنم است سرها چه
صبحِ زود! آسمان دلش ابری‌ست و شاید باران بگیرد.شاید هم تا سرِ ظهر که میخواهم دوباره ساندویچ بخرم،هوا آفتابی و گرم شود.حالا نمیدانم آن کتِ زرشکی‌ام را بپوشم یا زیر مانتوی لیمویی‌ام،آن بلوزِ گپِ سرمه‌ای را!حال بگذریم! داشتم چه میگفتم؟هان! صبحِ زود! همان زمان که به سختی دل میکَنم تا از زیرِ پتویِ گرم و نرمم بیرون آیم و هوایِ نیمه سردِ پاییزیِ اتاق به من میخورد.از همان لحظات که لرزم میگیرد و دندان‌هایم یکی پس از دیگری بر روی هم میلغزند و گاهی
چه انبوهی در اطرافت ساخته اند. همه به پیشواز تو آمده اند: پیر و جوان و زن و مرد. در آن هیاهو، شاید گمان شان این باشد که تو را در خویش غرق ساخته اند! اما در حقیقت، خودشان در تو غرق شده اند، در آن لبخند دل ربایت. و چه ساده ای تو که بی هیچ واسطه و هیچ رمز عبوری، شانه به شانه ی مردمت ایستاده ای. پاره ای از تن شان شده ای. شاید هم آنها پاره ای از تن تو. از آن سوی، بچه ها با صفا و صمیمیتی وصف ناشدنی تو را صدا میزنند: سردار!یعنی از میان القاب گوناگون تو، «سردار
♨توجه♨توجه♨
پیج جدید شهید لطفی نیاسر .
ما خسته نمیشیم
پیج دوم هم مانند پیج اول به خاطر مواضع #ضد_صهیونیستی توسط اینستاگرام بسته شد .
آدرس جدید رو دنبال کنید و به دیگران هم معرفی کنید تا جمع ضد اسرائیلیمون زودتر جمع بشه !
sh_mahdilotfi3
شهید راه نابودی اسرائیل
شهید محمد مهدی لطفی نیاسر
عروس‌مون پیام داده برای آشنایی بیشتر و برقراری مناسبات سیاسی، ته‌ش گفته من در پیام‌رسان‌های سروش، بله، ایتا و آی‌گپ فعال هستم. 
شخصاً که به‌ش نگفتم، ولی کم‌کم به گوش‌ش می‌رسه که بنده هم از این‌های که گفتی فراری‌م. 
 
 
× حالا الان فکر می‌کنین من چه آدم پلنگی هستم.
×× بهانه‌ی این پست، این‌ئه که دوباره نت همراه این‌جا ملقی شده.
دوباره خوابم میاد اما به هر زوری شده خودمو بیدار نگه داشتمو دارم کتابو میخونم. میترسم باتریم تموم بشه و نتونم ادامه بدم. وضعیت مزخرف ازت متنفرم :(((( همین خبر مهم دیگه ای نیست فقط سعی میکنم امروز مزخرف پیش نره و بتونم کار کنم. 
یه روزی تکنولوژی طوری شه که لحظه‌ی دلتنگی بتونی بری توی عکس‌ها. لابلای خاطراتت؛ حس کنی وزش آرامِ باد رو، اون لبخند و اون داغیِ خورشید رو. بشنوی تپش‌های تندِ قلبت رو و بنشینی به تماشا؛ دوباره و چندباره. بچرخی بین اون لحظه‌ها و فشارِ به آغوش گرفته شدن دوباره زنده‌ات کنه.. 
دوازده سال تا چهارده سال داشتم.
با پسر خاله در باغهای اطراف یکی از روستاهای شرق دنبال یک خرگوش می دویدیم. 
من یک سنگ کوچک به اندازه یک پولکی پرتاب کردم. سنگ دقیقا به وسط سر خرگوش خورد و خرگوش دچار شوک عصبی شد. خرگوش وحشی بود و حدود یک متر می پرید بالا و دوباره می افتاد روی زمین. 
چند نفر از کشاورزهای اطراف گفتند بیچاره اذیت می شود و خرگوش را با سنگ های بسیار بزرگ کشتیم.
 
آن واقعه خیلی اتفاق جالبی نبود و همیشه تصویر بدی از آن داشتم.
 
حدود ده سال

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها